تفسیر سوره ی حمد از کتاب تفسیر المیزان سوره ی حمد مکی است و 8 آیه دارد
تفسیر آیات
(بسم الله الرحمن الرحیم) بسیار میشود که مردم، عملی را که میکنند، و یا میخواهند آغاز آن کنند، عمل خود را با نام عزیزی و یا بزرگی آغاز میکنند، تا باین وسیله مبارک و پر اثر شود، و نیز آبروئی و احترامی به خود بگیرد، و یا حداقل باعث شود که هر وقت نام آن عمل و یا یاد آن به میان میآید، به یاد آن عزیز نیز بیفتند.
عین این منظور را در نامگذاریها رعایت میکنند، مثلا میشود که مولودی که برایشان متولد میشود، و یا خانه، و یا مؤسسهای که بنا میکنند، بنام محبوبی و یا عظیمی نام میگذارند، تا آن نام با بقاء آن مولود، و آن بنای جدید، باقی بماند، و مسمای اولی به نوعی بقاء یابد، و تا مسمای دومی باقی است باقی بماند، مثل کسی که فرزندش را به نام پدرش نام میگذارد، تا همواره نامش بر سر زبانها بماند، و فراموش نشود.
این معنا در کلام خدای تعالی نیز جریان یافته، خدایتعالی کلام خود را به نام خود که عزیزترین نام است آغاز کرده، تا آنچه که در کلامش هست مارک او را داشته باشد، و مرتبط با نام او باشد، و نیز ادبی باشد تا بندگان خود را به آن ادب، مؤدب کند، و بیاموزد تا در اعمال و افعال و گفتارهایش این ادب را رعایت نموده، آن را با نام وی آغاز نموده، مارک وی را به آن بزند، تا عملش خدائی شده، صفات اعمال خدا را داشته باشد، و مقصود اصلی از آن اعمال، خدا و رضای او باشد، و در نتیجه باطل و هالک و ناقص و ناتمام نماند، چون به نام خدائی آغاز شده که هلاک و بطلان در او راه ندارد.
خواهید پرسید که دلیل قرآنی این معنا چیست؟ در پاسخ میگوئیم دلیل آن این است که خدایتعالی در چند جا از کلام خود بیان فرموده: که آنچه برای رضای او و به خاطر او و به احترام او انجام نشود باطل و بی اثر خواهد بود، و نیز فرموده: بزودی بیک یک اعمالی که بندگانش انجام داده میپردازد، و آنچه به احترام او و به خاطر او انجام ندادهاند نابود و هباء منثورا میکند، و آنچه به غیر این منظور انجام دادهاند، حبط و بی اثر و باطل میکند، و نیز فرموده: هیچ چیزی جز وجه کریم او بقاء ندارد، در نتیجه هر چه به احترام او و وجه کریمش و به خاطر رضای او انجام شود، و به نام او درست شود باقی میماند، چون خود او باقی و فنا ناپذیر است، و هر امری از امور از بقاء، آن مقدار نصیب دارد، که خدا از آن امر نصیب داشته باشد.........
و نیز این معنا همانست که حدیث مورد اتفاق شیعه و سنی آن را افاده میکند، و آن این است که رسول خدا (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) فرمود: (هر امری از امور که اهمیتی داشته باشد، اگر به نام خدا آغاز نشود، ناقص و أبتر میماند، و به نتیجه نمیرسد) و کلمه (ابتر) بمعنای چیزیست که آخرش بریده باشد.
از همین جا میتوانیم بگوئیم حرف (باء) که در اول (بسم الله) است، از میان معناهائی که برای آنست، معنای ابتداء با این معنائی که ما ذکر کردیم مناسبتر است، در نتیجه معنای جمله این میشود: که (من به نام خدا آغاز میکنم).
مخصوصا این تناسب از این جهت روشنتر به نظر میرسد که کلام خدا با این جمله آغاز شده، و کلام، خود فعلی است از افعال، و ناگزیر دارای وحدتی است، و وحدت کلام به وحدت معنا و مدلول آن است، پس لا جرم کلام خدا از اول تا به آخرش معنای واحدی دارد، و آن معنای واحد غرضی است که به خاطر آن غرض، کلام خود را به بندگان خود القاء کرده است.
حال آن معنای واحدی که غرض از کلام خدایتعالی است چیست ؟ از آیه: (قد جاء کم من الله نور و کتاب مبین، یهدی به الله، از سوی خدا به سوی شما نوری و کتابی آشکار آمد، که به سوی خدا راه مینماید)...، و آیاتی دیگر، که خاصیت و نتیجه از کتاب و کلام خود را هدایت بندگان دانسته، فهمیده میشود: که آن غرض واحد هدایت خلق است، پس در حقیقت هدایت خلق با نام خدا آغاز شده، خدائی که مرجع همه بندگان است، خدائی که رحمان است، و به همین جهت سبیل رحمتش را برای عموم بندگانش چه مؤمن و چه کافر بیان میکند، آن سبیلی که خیر هستی و زندگی آنان در پیمودن آن سبیل است، و خدائی که رحیم است، و به همین جهت سبیل رحمت خاصهاش را برای خصوص مؤمنین بیان میکند، آن سبیلی که سعادت آخرت آنان را تامین نموده، و به دیدار پروردگارشان منتهی میشود، و در جای دیگر از این دو قسم رحمتش، یعنی رحمت عامه و خاصهاش خبر داده، فرمود: (و رحمتی وسعت کل شیء، فساکتبها للذین یتقون، رحمتم همه چیز را فرا گرفته، و بزودی همه آن را به کسانی که تقوی پیشه کنند اختصاص میدهم) این ابتداء به نام خدا نسبت به تمامی قرآن بود، که گفتیم غرض از سراسر قرآن یک امر است، و آن هدایت است، که در آغاز قرآن این یک عمل با نام خدا آغاز شده است.
و اما اینکه این نام شریف بر سر هر سوره تکرار شده، نخست باید دانست که خدای سبحان کلمه (سوره) را در کلام مجیدش چند جا آورده، از آن جمله فرموده: (فاتوا بسورة مثله)، و فرموده: (فاتوا بعشر سور مثله مفتریات) و فرموده: (اذا انزلت سورة)، و فرموده: (سورة انزلناها و فرضناها).
از این آیات میفهمیم که هر یک از این سورهها طائفهای از کلام خدا است، که برای خود و جداگانه، وحدتی دارند، نوعی از وحدت، که نه در میان ابعاض یک سوره هست، و نه میان سورهای و سورهای دیگر.
و نیز از اینجا میفهمیم که اغراض و مقاصدی که از هر سوره بدست میآید مختلف است، و هر سورهای غرضی خاص و معنای مخصوصی را ایفاء میکند، غرضی را که تا سوره تمام نشود
آن غرض نیز تمام نمیشود، و بنابراین جمله (بسم الله) در هر یک از سورهها راجع به آن غرض واحدی است که در خصوص آن سوره تعقیب شده است.
پس بسم الله در سوره حمد راجع به غرضی است که در خصوص این سوره هست و آن معنائی که از خصوص این سوره بدست میآید، و از ریخت این سوره برمیآید حمد خدا است، اما نه تنها بزبان، بلکه باظهار عبودیت، و نشان دادن عبادت و کمک خواهی و در خواست هدایت است، پس کلامی است که خدا به نیابت از طرف بندگان خود گفته، تا ادب در مقام اظهار عبودیت را به بندگان خود بیاموزد.
و اظهار عبودیت از بنده خدا همان عملی است که میکند، و قبل از انجامش بسم الله میگوید، و امر ذی بال و مهم همین کاری است که اقدام بر آن کرده، پس ابتدا به نام خدای سبحان هم راجع به او است، و معنایش این است: خدایا من به نام تو عبودیت را برای تو آغاز میکنم، پس باید گفت: متعلق باء در بسم الله سوره حمد ابتداء است، در حقیقت میخواهیم اخلاص در مقام عبودیت، و گفتگوی با خدا را به حد کمال برسانیم، و بگوئیم پروردگارا حمد تو را با نام تو آغاز میکنم، تا این عملم نشانه و مارک تو را داشته باشد، و خالص برای تو باشد، ممکن هم هست همانطور که قبلا گفتیم متعلق آن فعل (ابتداء) باشد، و معنایش این باشد که خدایا من خواندن سوره و یا قرآن را با نام تو آغاز میکنم، بعضی هم گفتهاند: باء) استعانت است، و لکن معنی ابتداء مناسبتر است، برای اینکه در خود سوره، مسئله استعانت صریحا آمده، و فرمود: (ایاک نستعین)، دیگر حاجت به آن نبود که در بسم الله نیز آن را بیاورد.
و اما اسم ؟ این کلمه در لغت بمعنای لفظی است که بر مسمی دلالت کند، و این کلمه از ماده (سمه) اشتقاق یافته، و سمه به معنای داغ و علامتی است که بر گوسفندان میزدند، تا مشخص شود کدامیک از کدام شخص است، و ممکن هم هست اشتقاقش از (سمو) به معنای بلندی باشد، مبدأ اشتقاقش هر چه باشد کاری نداریم، فعلا آنچه لغت و عرف از لفظ (اسم) میفهمد، لفظ دلالت کننده است، و معلوم است که لازمه این معنا این است که غیر مدلول و مسمی باشد.
البته این یک استعمال است، استعمال دیگر اینکه اسم بگوئیم و مرادمان از آن ذاتی باشد که وصفی از اوصافش مورد نظر ما است، که در این مورد کلمه (اسم) دیگر از مقوله الفاظ نیست، بلکه از اعیان خارجی است، چون چنین اسمی همان مسمای کلمه (اسم) به معنای قبلی است.
مثلا کلمه (عالم - دانا - که یکی از اسماء خدایتعالی است) اسمی است که دلالت میکند بر آن ذاتی که به این اسم مسمی شده، و آن ذات عبارت است از ذات بلحاظ صفت علمش، و همین کلمه در عین حال اسم است برای ذاتی که از خود آن ذات جز از مسیر صفاتش خبری نداریم، در مورد اول اسم از مقوله الفاظ بود، که بر معنائی دلالت میکرد، ولی در مورد دوم، دیگر اسم لفظ نیست، بلکه ذاتی است از ذوات که دارای وصفی است از صفات.
و اما اینکه چرا با این کلمه چنین معاملهای شده، که یکی مانند سایر کلمات از مقوله الفاظ، و جائی دیگر از مقوله اعیان خارجی باشد ؟ در پاسخ میگوئیم علتش این شده که نخست دیدهاند لفظ (اسم) وضع شده برای الفاظی که دلالت بر مسمیاتی کند، ولی بعدها بر خوردند که اوصاف هر کسی در معرفی او و متمایز کردنش از دیگران کار اسم را میکند، به طوریکه اگر اوصاف کسی طوری در نظر گرفته شود که ذات او را حکایت کند، آن اوصاف درست کار الفاظ را میکند، چون الفاظ بر ذوات خارجی دلالت میکند، و چون چنین دیدند، اینگونه اوصاف را هم اسم نامیدند.
نتیجه این نامگذاری این شد که فعلا (اسم) همانطور که در مورد لفظ استعمال میشود، و بان لحاظ اصلا امری لفظی است، همچنین در مورد صفات معرف هر کسی نیز استعمال میشود، و به این لحاظ از مقوله الفاظ نیست، بلکه از اعیان است.
آنگاه دیدند آن چیزی که دلالت میکند بر ذات، و از هر چیزی به ذات نزدیکتر است، اسم بمعنای دوم است، (که با تجزیه و تحلیل عقلی اسم شده)، و اگر اسم به معنای اول بر ذات دلالت میکند، با وساطت اسم بمعنای دوم است، از این رو اسم بمعنای دوم را اسم نامیدند، و اسم به معنای اول را اسم اسم.
البته همه اینها که گفته شد مطالبی است که تحلیل عقلی آن را دست میدهد، و نمیشود لغت را حمل بر آن کرد، پس هر جا کلمه (اسم) را دیدیم، ناگزیریم حمل بر همان معنای اول کنیم.
در صدر اول اسلام این نزاع همه مجامع را بخود مشغول کرده بود، و متکلمین بر سر آن مشاجرهها میکردند، که آیا اسم عین مسمی است ؟ و یا غیر آنست ؟ و لکن اینگونه مسائل دیگر امروز مطرح نمیشود، چون آنقدر روشن شده که به حد ضرورت رسیده است، و دیگر صحیح نیست که آدمی خود را به آن مشغول نموده، قال و قیل صدر اول را مورد بررسی قرار دهد، و حق را به یکطرف داده، سخن دیگری را ابطال کند، پس بهتر آن است که ما نیز متعرض آن نشویم.
و اما لفظ جلاله (الله)، اصل آن (ال اله) بوده، که همزه دومی در اثر کثرت استعمال حذف شده، و بصورت الله در آمده است، و کلمه (اله) از ماده (أله) باشد، که به معنای پرستش است، وقتی میگویند (اله الرجل و یاله)، معنایش این است که فلانی عبادت و پرستش کرد، ممکن هم هست از ماده (و ل ه) باشد، که بمعنای تحیر و سرگردانی است، و کلمه نامبرده بر وزن (فعال) به کسره فاء، و بمعنای مفعول (مالوه) است، همچنان که کتاب بمعنای مکتوب (نوشته شده) میباشد، و اگر خدایرا اله گفتهاند، چون مالوه و معبود است، و یا بخاطر آن است که عقول بشر در شناسائی او حیران و سرگردان است.
و ظاهرا کلمه (الله) در اثر غلبه استعمال علم (اسم خاص) خدا شده، و گر نه قبل از نزول قرآن این کلمه بر سر زبانها دائر بود، و عرب جاهلیت نیز آن را میشناختند، همچنان که آیه شریفه: (و لئن سئلتهم من خلقهم ؟ لیقولن الله و اگر از ایشان بپرسی چه کسی ایشان را خلق کرده، هر آینه خواهند گفت: الله)، و آیه: (فقالوا هذا لله بزعمهم، و هذا لشرکائنا، پس در باره قربانیان خود گفتند: این مال الله، و این مال شرکائی که ما برای خدا داریم)، این شناسائی را تصدیق میکند.
از جمله ادلهایکه دلالت میکند بر اینکه کلمه (الله) علم و اسم خاص خدا است، این است که خدایتعالی به تمامی اسماء حسنایش و همه افعالی که از این اسماء انتزاع و گرفته شده، توصیف میشود، ولی با کلمه (الله) توصیف نمیشود، مثلا میگوئیم الله رحمان است، رحیم است، ولی بعکس آن نمیگوئیم، یعنی هرگز گفته نمیشود: که رحمان این صفت را دارد که الله است و نیز میگوئیم (رحم الله و علم الله و رزق الله، خدا رحم کرد، و خدا دانست، و خدا روزی داد،) ولی هرگز نمیگوئیم (الله الرحمن، رحمان الله شد)، و خلاصه، اسم جلاله نه صفت هیچیک از اسماء حسنای خدا قرار میگیرد، و نه از آن چیزی به عنوان صفت برای آن اسماء گرفته میشود.
از آنجائی که وجود خدای سبحان که اله تمامی موجودات است، خودش خلق را به سوی صفاتش هدایت میکند، و میفهماند که به چه اوصاف کمالی متصف است، لذا میتوان گفت که کلمه (الله) بطور التزام دلالت بر همه صفات کمالی او دارد، و صحیح است بگوئیم لفظ جلاله (الله) اسم است برای ذات واجب الوجودی که دارنده تمامی صفات کمال است، و گر نه اگر از این تحلیل بگذریم، خود کلمه (الله) پیش از اینکه نام خدایتعالی است، بر هیچ چیز دیگری دلالت ندارد، و غیر از عنایتی که در ماده (ا ل ه) است، هیچ عنایت دیگری در آن بکار نرفته است.
و اما دو وصف رحمان و رحیم، دو صفتند که از ماده رحمت اشتقاق یافتهاند، و رحمت صفتی است انفعالی، و تاثر خاصی است درونی، که قلب هنگام دیدن کسی که فاقد چیزی و یا محتاج به چیزی است که نقص کار خود را تکمیل کند، متاثر شده، و از حالت پراکندگی به حالت جزم و عزم در میآید، تا حاجت آن بیچاره را بر آورد، و نقص او را جبران کند، چیزیکه هست این معنا با لوازم امکانیش در باره خدا صادق نیست، و به عبارت دیگر، رحمت در خدایتعالی هم به معنای تاثر قلبی نیست، بلکه باید نواقص امکانی آن را حذف کرد، و باقی مانده را که همان اعطاء، و افاضه، و رفع حاجت حاجتمند است، به خدا نسبت داد.
کلمه (رحمان) صیغه مبالغه است که بر کثرت و بسیاری رحمت دلالت میکند، و کلمه (رحیم) بر وزن فعیل صفت مشبهه است، که ثبات و بقاء و دوام را میرساند، پس خدای رحمان معنایش خدای کثیر الرحمة، و معنای رحیم خدای دائم الرحمة است، و بهمین جهت مناسب با کلمه رحمت این است که دلالت کند بر رحمت کثیری که شامل حال عموم موجودات و انسانها از مؤمنین و کافر میشود، و به همین معنا در بسیاری از موارد در قرآن استعمال شده، از آن جمله فرموده: (الرحمن علی العرش استوی، مصدر رحمت عامه خدا عرش است که مهیمن بر همه موجودات است) و نیز فرموده: (قل من کان فی الضلالة فلیمدد له الرحمن مدا، بگو آن کس که در ضلالت است باید خدا او را در ضلالتش مدد برساند) و از این قبیل موارد دیگر.
و نیز بهمین جهت مناسبتر آنست که کلمه (رحیم) بر نعمت دائمی، و رحمت ثابت و باقی او دلالت کند، رحمتی که تنها بمؤمنین افاضه میکند، و در عالمی افاضه میکند که فنا ناپذیر است، و آن عالم آخرت است، همچنانکه خدایتعالی فرمود: (و کان بالمؤمنین رحیما، خداوند همواره، به خصوص مؤمنین رحیم بوده است)، و نیز فرموده: (انه بهم رؤف رحیم، بدرستی که او به ایشان رئوف و رحیم است)، و آیاتی دیگر، و به همین جهت بعضی گفتهاند: رحمان عام است، و شامل مؤمن و کافر میشود، و رحیم خاص مؤمنین است.